.

.

دریافت کد باکس مرگ و باغبان

مرگ و باغبان

 باغبان جوانی به شاهزاده اش گفت :" به دادم برسید حضرت والا !! 

امروز صبح عزرائیل را توی باغ دیدم که نگاه تهدید آمیزی به من انداخت .

دلم میخواهد امشب معجزه ای بشود و بتوانم از اینجا دور شوم و به اصفهان بروم.

شاهزاده راهوارترین اسب خود را در اختیار او گذاشت.

عصر آن روز شاهزاده در باغ قدم میزد که با مرگ روبرو شد و از او پرسید :

چرا امروز صبح به باغبان من چپ چپ نگاه کردی و او را ترساندی ؟

مرگ جواب داد : نگاه تهدید آمیز نکردم . تعجب کرده بودم !

آخر خیلی از اصفهان فاصله داشت و من میدانستم که قرار است

امشب , در اصفهان جانش را بگیرم...!!

 



نظرات شما عزیزان:

nima
ساعت15:19---30 شهريور 1393
سلام..
دلنوشته هات زيبا بودن،دوس داشتم


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ شنبه 29 شهريور 1393برچسب:دلنوشته های من,باغبان و مرگ,شاهزاده, ] [ 23:4 ] [ ابراهیم حسینی ]
[ ]